اوایل انقلاب بود آن روزها همچون امروز اخبار و اطلاعات به آسانی در دسترس نبود .
مردم به خصوص جوانترها که دستی در انقلاب داشتن و اطلاعاتی کسب کرده بودند از امام خمینی و شکوه و بزرگواری او تعریف میکردند . اما گفتن حسنات و شنیدن خاطرات آنها کجا و دیدن چهره امام کجا . ما که بچه تر بودیم وقتی از ظاهر او می پرسیدیم و اینکه او چه شکلی است؟ و چگونه اخلاقی دارد ؟ ماه را به ما نشان میدادند و با هزار نشان و علت و دلیل لکه ای که در قرص ماه مشهود است را عکس امام خمینی (ره) معرفی می کردند.
یادم هست شبی که قرص ماه کامل بود بر پشت بام رفته بودم تا امام را دقیق تر ببینم . یکی از بزرگواران که البته امروز سنی حدود 60 سال دارد از کوچه مرا دید و صدا زد که «دین الله ! آقا را نگاه میکنی ؟» گفتم آره ، گفت : «فهمیدی که کدام قسمت صورت و کدام قسمت صندلی یا چیز های دیگر است ؟ » گفتم نه !
در همان لحظه یکی از بچه ها از کوچه عبور می کرد جستی زد و دست او را گرفت و رو به ماه نگه داشت و شروع کرد به تفسیر کردن « آن قسمت تیره بالای سمت چپ را می بینی آن عمامه آقاست ، حالا همانطور که پایین تر بیایی صورت ، دست و پا و حتی میز و صندلی آقا را میشود دید » پسرک گفت « پس آن که وسط ماه است چیه ؟ » گفت :« آقا را در تلویزیون اگر میدیدی میفهمیدی آن چیه خب داره سخنرانی میکنه دیگه ...... »
لازم به ذکر است که همه میدانستیم تصویر امام در ماه نیست . به ویژه بزرگترها که اندک تحصیلاتی هم داشتند بر این حقیقت واقف بودند . اما تجسم تصویر در لکه های ماه و حتی نقش ابر های آسمان فقط نوعی خود ارضائی بود ، چراکه مردم از تمام وجود حضرت را دوست داشتند اما کوچکترین روزنه ای برای امیدوار شدن به اینکه روزی او را خواهند دید وجود نداشت ، این بود که همه سعی میکردند به گونه ای که خود صلاح می دانند متقاعد شوند که امام را میبینند و امام در اوج آسمان نظاره گر تلاشها ، عشق ها ، زندگی ها ، خستگی ها و شادی های آنهاست و این اگر چه مجازی و ساختگی بود قوت قلبی بود زیبا . خلاصه این که برایم سوال شد که تلویزیون چیست ؟ که به ماه و امام مربوط است و این سوال در جایی دیگر برایم تداعی شد . زیرا مادرم عکسی از امام را از شوهر خواهر بزرگم که کارمند اداره پست بود گرفته و به خانه آورد در آن عکس امام با لباس شب و یک عرق چین برسر در حال خوردن غذا بود غذایش هم کاسه ای تلیت نان و آب گوشت بود . همه برای تماشای عکس تجمع کردند . پدرم میگفت « پیر مرد خسته شده داره ترید (تلیت) می خوره » مادرم گفت « لباساش عین مردم عادیه معلومه که آدم مغروری نیست » اما نمیدانم کدامین کس گفت «این عکس را در تلویزیون هم دیده ام .»
خدایا این تلویزیون چیست که به ماه و امام و تلیت و آب گوشت و به همه چیز مربوط است ؟ .تا اینکه یک روز درخانه همان خواهرم عکس بزرگی از امام را که به دیوار زده بود دیدم درآن عکس امام دستش را بالا آورده بود و با جدیت درحال سخنرانی بود اما یک میله بلندی هم جلوی او استوار بود و یک چیزی شبیه گوشتکوب بر قسمت بالای میله به طرف صورت امام خمیده بود . داشتم با آرامش تماشا میکردم که دوباره شیر پاک خورده ای گفت « آقا داره پشت تلویزیون سخنرانی میکنه .»
این بار دیگر واقعا گیج شده بودم آیا میله با آن گوشت کوب همان تلویزیون است ؟ یا گوشه ای از ماه را تلویزیون میگویند یا آن ...
گفتم عمو (ما به شوهر خواهر مان میگوییم عمو ) تلویزیون کجای این عکس است ؟ گفت « تلویزیون یه چیزی هست که آدمها و اخبار را نشان میدهد. » دیگر چیزی نپرسیدم آخر عموی عزیز کم حوصله و تند خو بود و البته می توان گفت پرسیدن همین یک سوال هم از او فقط و فقط کار کله شق و نترسی مثل خودم بود چون بقیه بچه ها جرات سلام هم نداشتند (البته ما بچه ها این فکر را میکردیم )
خلاصه از جستجوی این موضوع چیزی دستم را نگرفت تا یک روز خبری عجیب در گازرخان پیچید . خبری که اگر بخواهیم با اخبار امروز مقایسه کنیم می توان گفت با خبر پرتاب ماهواره امید برابری میکرد . و آن خبر خریدن تلویزیون توسط آقای باقر آقایی و آوردن آن در گازرخان بود . من یکی که دیگر طاقت نداشتم فورا خودم را به خانه آنها که نزدیک خانه ما هم بود رساندم و از پسرش رفیع که تقریبا از نظر سن کمی از ما بزرگتر بود و همیشه در بازی قرقرک چرخونی از ما میبرد و هر چی خرما تخم ( هسته خرما ) جمع میکردیم نصیب او میشد خواستم تا تلویزیون را به ما نشان بدهد . قبول نکرد خواهش کردم . قبول نکرد رفتم سراغ مادرش و آنقدر عجز و ناله کردم تا کارتن آن را به من نشان دادند و این که شکل آن را بر روی کارتن مصور شده بود برایم تشریح کردند . اما من دست بردار نبودم بیچاره مادر رفیع از مزرعه آمده بود و از خستگی حوصله نداشت ولی من مجبورش کردم تا کارتن تلویزیون را باز کرد و آن را از نزدیک دیدم . گفتم عمه این که چیزی را نشان نمیدهد . در همان لحظه باقر آقایی که البته با وجود اینکه به حج نرفته بود بیشتر نزدیکان او را حاج باقر میگفتند رسید . و قول داد که به زودی آنرا روشن کند و ما بتوانیم از داخل آن اخبار و آدمها ی دیگر و امام را ببینیم . من هر روز با رفقا روی پشت بام تویله مرحوم مصطفی اکبری که اکنون آقای شیخ علی حسینی آنجا را ساختمان مسکونی کرده بازی میکردیم . روی پشت بام خودمان به این جهت که خانه ی عموی بزرگمان اکرم مرتفع ومابین خانه ما و حاج باقر بود نمیتوانستیم خانه حاج باقر راببینیم به همین دلیل بود که ما روی پشت بام تویله اکبری بازی میکردیم . زیرا این احتمال را میدادیم که حاج باقر تلویزیون را روشن کند و ما بی خبر باشم .
این علاقه کم کم همه گیر شد و مشتاقان دیدن تلویزیون زیاد شد اما متاسفانه حاج باقر امکانات لازم جهت راه اندازی تلویزیون که برق از اهم آن بود را نداشت ولی مجبور شد روزی با کمک و مشورت عده ای دیگر که اطلاعاتی از برق و الکتریسیته داشتند تلویزیون را روشن کند . یکی از آنها هوشنگ مقیمی بود . حاج هوشنگ هم نتوانست زیرا داشتن الکتریسیته یا تولید آن نیازمندیهای بی حدی دارد این بود که یکی یکی تحصیل کرده ها وارد خانه حاج باقر شده و برای تهیه یک وسیله جانشین برق مشورت میکردند .
از طرفی خبر در همه آبادی پیچید .چند ساعتی از آغاز تلاش نگذشته بود که مردم شروع به آمدن کردند و کم کم ابتدا حیاط حاج باقر پر شده و جمعیت وارد پشت بام ها شدند بعد از یک ساعت همه پشت بامهای اطراف پر بود از دختران جوان و البته زنان خانه دار و تعدادی هم مردان بی کار .
همهمه ای شده بود که نگو همه نگاه ها سمت خانه حاج باقر بود اقوام نزدیک و نور چشمی ها وارد خانه شده بودند . افتخار بزرگی بود . مگر مطلب کمی بود ؟ اولین تلویزیون از آن فامیلشان بود و این سعادت نصیب هر کسی نمیشد .
جمعیت هر لحظه بیشتر می شد دست اندرکاران نه روی رها کردن داشتن نه توان روشن کردن مگر میشد با وسایل ابتدایی الکتریسیته کافی تولید کرد .
یک لحظه ههمه مردم که حوصله شان سر رفته بود زیاد شد که چه کار می کنید عجله کنید . در همین لحظه حاج علی مردان برادر بزرگ حاج باقر به داخل بالکن آمد و با صدای بلند گفت « اصلا نگران نباشید تا چند دقیقه دیگر که انشاء الله تلویزیون روشن شد خودم بغلش میکنم میارم روی همین نرده تا همه بتونن خوب ببینن » و همه برای او هورا کشیدند.
من و دوستانم که پیوسته جا عوض میکردیم این بار با گفتن حرفهای حاج علی مردان همان قسمت نرده بالکن را نشانه گرفتیم و روبروی آن روی دیوار حیاط حاج باقر نشستیم خدا بیامرز مادرحاج باقر از داخل ایوان به ما تشر رفت که برید پایین تا دیوار خراب نشده ، اما دوباره لج بازی من گل کرد و خودم را به نشنیدن زدم از طرفی دوستانم از من حرف شنوی داشتند و اگر تا شب همانجا مینشستم آنها هم می نشستند .پیرزن چند بار داد زد دید ما محل نمیزاریم و سعی او را ندیده می گیریم از داخل بالکن یک دمپایی را برداشت و ما فهمیدیم که دیگر باید برویم پایین .
مادر حاج باقر و تقریبا همه همسایه ها می دانستند من تا جایی که احساس خطر نکنم جسارت میکنم و او به همین دلیل بود که مرا تهدید کرد ،
من متاسفانه یا خوشبختانه دوستان مختلف و گوناگونی داشتم چون در حریم ما هیچ پسر هم سن و سالی نبود تا با او دوست باشم به همین دلیل هر کس در هر سنی به ما ملحق میشد ولی همیشه با اعمالی مرکزیت خود را حفظ میکردم و در واقع مرکز فرماندهی گروه خودم بودم
خبری پیچید که آقای آیات الله محمدی رفته موتور تیلر خودرا بیاورد تا از آن برق بگیرند . دوباره نور امیدی درخشید و هر کس چیزی میگفت . که ناگهان دیدم آقای محمدی در حالی که دسته موتور شخم زنی را گرفته بود تاب تاب کنان وارد کوچه شد و پشت خانه مرحوم شجاع مهرابی ( پدر بزرگوار خسرو مهرابی ) نمایان شد . مردم یکپارچه هورا کشیدند و با آن ابهتی که مش آیات موتور را میراند یقین حاصل کردند که دیگر شاهد یک برنامه تلوزیونی خواهند بود یکی از آقایان از حیاط بیرون آمد و به استقبال مش آیات رفت و بچه ها را که کنجکاوانه به سمت او میرفتند عقب راند و در حالی که گویا قرار است تریلی را پارک کنند فرمان عقب جلو می داد . مش آیات هم با غروری مستانه که انگار شاخ گوزن را گرفته باشد کمی عقب جلو کرد و در نهایت گوشه کوچه پای پله ها موتور را پارک کرد . بقیه هم در حالی که هر کدام چیزی در دست داشتند به سمتش آمدند یکی مقداری سیم . آن یکی سیم چین و دیگری تعدادی پیچ گوشتی و فاز متر و ...
تلاش زیادی کردند اما باز موفق نشدند و ناامید از کوششهای بعمل آمده مش آیات الله محمدی موتور را سروته کرد و باز هم با صدای دلنشین ترپ تروپ موتور محل اجتماع را ترک کرد . دیگر تلاش ها روبه نا امیدی بود و کم کم همه باورشان شد که این کار شدنی نیست و نتیجه این شد که مردم را جواب کنند تا یکی از آنها برای تهیه باطری ماشین و مبدل مخصوص اقدام کنند .مردم رفتند و خانواده حاج باقر غمگین از عدم موفقیت ناراحت و خسته در خانه ماندند .
این قضیه چند روزی نگذشته بود که خبر دار شدیم حاج باقر با باطری ماشین و دستگاه مبدل برگشته و تلوزیون را روشن کرده بلافاصله به خانه آنها رفتیم خبر درست بود و خانواده مش باقر در نهایت خوشحالی پای تلوزیون نشسته بودند . ما را هم پذیرفتند تا در کنار آنها بنشینیم .
لحظه ای فراموش نشدنی بود تلوزیون . . . ! پس تلوزیون این است ؟ دیدن یک عده آدم و باغ و حیوان و امثالهم در یک جعبه کوچک آن هم از روی یک قطعه شیشه برای کسی که فقط اسم آن را شنیده بود واقعا جالب بود از خوشحالی تا دیر وقت در کنارشان نشستیم و این قضیه دنباله دار شد.
برای ما بچه های کنجکاو که نیمی از وقتمان در شبانه روز به جست و جوی یافتن یک سرگرمی بهتر تلف میشد . فرایند تلویزیون یک دنیا ارزش داشت . از طرفی خانواده حاج باقر ما را به گرمی پذیرفتند و برای ما هیچ سخت نبود که پیوسته پای تلویزیون بشینیم .
تلویزیون از اذان مغرب تا 12 شب روشن میشد زیرا شارژ باتری در روستایی که دو دستگاه ماشین بیشتر نداشت سخت بود و این مشکل باعث میشد گاهی پس از اتمام شارژ چند روزی تلوزیون نداشته باشیم .
شب هایی که تلوزیون شارژ داشت من و تعدادی از دوستان و همسایه ها گاهی پس از شام و گاهی شام نخورده از همان اول غروب بطوریکه گویا اتاق حاج باقر یک سینمای رایگان عمومی باشد بی هیچ رودربایستی پای تلوزیون بودیم.
و اما انرژی برق :
حاج باقر برای اینکه تلویزیون را آسان تر روشن نگه دارد به شهر رفت و یک موتور برق خرید. آوردن موتور برق باعث شد تعدادی از خانه های دیگر هم دارای روشنایی برق شوند یادم هست دیگر بیشتر خانه ها نزدیک غروب به جای روشن کردن چراغ زنبوری منتظر روشن شدن موتور برق میشدند آخر حاج باقر به هر خانه به اندازه تقاضای او به صورت شعله ای برق داده بود و از دم غروب تا 11 و گاهی 12 شب موتور روشن بود و اگر اشتباه نکنم برای هر شعله 50 تومان اجرت دریافت میکرد .
این ورود برق و اشاعه زیبایی ها و ارزش های برنامه های تلویزیون باعث شد کم کم تعداد تلویزیون افزایش یافته و مزاحمت های تماشاگران کودک و جوان فقط به یک جا ختم نشود .
اما برای من و دوستان همسایه تا روزی که خودمان تلوزیون بخریم مرکز اصلی تماشا ، خانه ی حاج باقر بود و هرگز مارا از خانه نراندند
جا دارد همین جا از حاج باقر و خانواده اش به خصوص مادر رفیع ( همسر حاج باقر ) به جهت مهمان نوازی های آن دوران قدردانی کنم.
به هر حال این قصه ورود برق و تلوزیون اگر چه با تعداد زیادی موتور و تلویزیون همه گیر شد ولی افتخار اولین بودن هر دوی آنها برای حاج باقر ماند و بس.
+ نوشته شده در یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۱ ساعت 22:1 توسط دين الله كريمي متخلص به اویس گازرخان